بخشی از حکایت انتظار مادران انتظار (از کتاب نورالدین پسر ایران)
پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۲۹ ق.ظ
گفت حالا که میری یه لطفی در حقم کن برو از خونه مون عکس بچه منو بگیر و بیار تا ببینمش! هنوز اونو ندیدمش!
رحیم قبلا از خودش گفته بود ولی نمیدانستم به تازگی پدر شده ؛ حرف آقا رحیم منقلبم کرد.
گفتم: حتما آقا رحیم عکس بچه ات را میاورم!
به تبریز که رسیدیم به امیر گفتم : اول بریم خونه رحیم رو پیدا کنیم و سفارش اونو انجام بدیم!
خانه نه انها منتش محله کوچکی ؛ نزدیک راه آهن بود ؛ اماهر چه در طول خیابان گشتیم ؛ نتوانستیم منزل او را پیدا کنیم. منتش دارای خانه های کوچک با جمعیت زیاد بود ؛ از هر کسی سراغ او را گرفتیم کسی نمیشناخت.
چند بار طول خیابان را طی کردیم و همه بی نتیجه ؛ اما از همان اول زنی سرکوچه ایستاده بود که هر بار ما را به دقت نگاه میکرد.
پیرزن به دیوار تکیه داده بود با خود گفتم : چرا این پیرزن ما را این طوری نگاه میکنه؟!
دل به دریا زدیم و این بار موتور را پیش پای او نگه داشتیم. دیگر به دلم برات شده بود که گمشده رحیم را یافته ام.
گرمی صدا و لحن کلامش این حس را تقویت میکرد. اول او بود که پرسید: اوغولحالیز نجه جدی (پسرم حالتون چطوره؟)
گفتیم دنبال کسی میگردیم و تا اسم رحیم را آوردیم چهره اش بر افروخته شد. و گفت ( رحیم کی اوز اوغلومدی) (رحیم که پسر منه)
حس عجیبی داشتم. در مادر رحیم میشد اشتیاق و انتظار همه مادران رزمنده ها را دید.
نامه رحیم را دادیم ولی اصرار داشت در خانه شان از ما پذیرایی کند.
محبتش زبان ما را بست.
نگفتم هنوز به خانه خودمان سر نزده ایم و وقت کمی داریم.دنبال او رفتیم و در انتهای کوچه وارد خانه کوچکی شدیم که روی هم 40 متر هم نمیشد.
صداقت و محبت اهالی آن خانه خیلی متاثرم کرده بود.
بالای خانه شان اتاقی برای خود و همسرش ساخته بود و با پله های نردبان مانندیمیشد به انجا رفت.
صداقت و محبت اهالی خانه خیلی متاثرم کرده بود .گریه بدجوری گلویم را میفشرد سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و زود بلند بشوم.با خود میگفتم رحیم چطور با این شرایط به جبهه آمده ...
حال امیر هم مثل من بود.
گفتم حاج خانم رحیم آقا میگفت بچه شو ندیده اگه میشه عکسی از بچه تهیه کنید تا ما برای رحیم آقا ببریم...
خدا میداند گفتن این حرف چقدر برای من سخت بود ؛ میدانستم برای خانواده ای با آن شرایط راحت نبود که در این مدت کم بتواند عکسی از بچه تهیه کنند ...
...
بعد ها رحیم افتخاری هم به فیض شهادت نائل آمد ...
بخشی از کتاب نور الدین پسر ایران صفحه 365 تا 367
mehrdadz.blogfa.com/
www.afsaran.ir/link/
sangariha.com/view/p
hadinet.ir/view/post
razesorkh.com/view/p