ایثار

شهادت هنر مردان خداست

ایثار

شهادت هنر مردان خداست

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۰ تیر ۹۵، ۰۹:۵۹ - solmaz
    :(
پیوندها

در سال 1371، سربازی که در معراج شهدا خدمت می‌کرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم‌هایی گریان آمد و گفت «شب گذشته در یک رؤیا، یکی از شهدای گمنام به من گفت «می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند، اما وسایل و پلاکم همراهم است».

به آن سرباز جوان گفتم «در اینجا خیلی‌ها خواب‌های مختلف می‌بینند اما دلیل نمی‌شود که صحت داشته باشد؛ تو خسته‌ای، الان باید استراحت کنی» آن سرباز رفت؛ صبح که آمد دوباره گفت «آن شهید دیشب به من گفت در کنار جنازه‌ام یک بادگیر آبی رنگ دارم که دور آن را گِل، پوشانده است داخل جیب آن، پلاک هویت، جانماز، کارت پلاک و چشم مصنوعی‌ام ـ‌ شهید در عملیات خیبر در جزیره مجنون از ناحیه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخلیه کرده و به جای آن چشم مصنوعی گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه کرده باشی باید بروی و شلمچه را شخم بزنی!».

سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پیکرها را یکی یکی بررسی کرد تا اینکه پیکر شهید مورد نظر را با نشانه‌هایی که داده بود، یافت. پس از اطلاع دادن این جریان به مسئولان و پیگیری قضیه، توانستم خانواده شهید را پیدا کنم.

با برادر شهید تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحیه چشم بوده و در عملیات کربلای 5 در سال 1365 به شهادت رسیده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه‌هایی که می‌گویید، درست است» به او گفتم «برای شناسایی به همراه مادر به معراج شهدا بیایید»؛ برادر شهید گفت «مادرم تازه قلبش را عمل کرده اگر این موضوع را به او بگویم هیجان‌زده می‌شود و ممکن است اتفاقی برایش بیفتد».

اما فردای آن روز دیدیم یکی از برادرها به همراه مادر شهید به معراج آمدند؛ بچه‌ها به مادر چیزی نگفته بودند و مادر شهید با صلابتی که داشت، رو به من کرد و گفت «شهید گمنام در اینجا دارید؟» گفتم «بله تعدادی از شهدای تفحص شده در معراج هستند که گمنام‌اند» مادر شهید مفقود گفت «می‌توانم شهدا را ببینم؟» گفتم «بفرمایید».

مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پیکرهایی که فقط تکه‌هایی از استخوان از آن باقی مانده بود، نگریست و خود را به پیکر همان شهیدی که آن سرباز جوان نیز او را شناسایی کرده بود، رساند.

مادر شهید رو به ما کرد و گفت «دیشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و می‌خواهند مرا به عنوان شهید گمنام دفن کنند» به مادر شهید گفتم «شما از کجا مطمئن هستید که این فرزند شماست؟» ابروهایش را توی هم کرد و گفت «من مادرم و بوی بچه‌ام را احساس می‌کنم».

برای اینکه از این موضوع یقین پیدا کنم و احساس مادری را در وی ببینم، به مادر شهید مفقود گفتم «اگر برای شما مقدور است لحظه‌ای از سالن خارج شوید، اینجا کار داریم». مادر شهید از سالن بیرون رفت و در گوشه‌ای نشست؛ در این فاصله پیکر مطهر شهید را جابجا کردم؛ بعد از مدتی به وی گفتم «الآن می‌توانید بیایید داخل». مادر شهید وارد سالن شد و بدون هیچ تردیدی به سمت پیکر فرزند شهیدش رفت درحالی که ما جای او را تغییر داده بودیم؛ و به ما گفت «من یقین دارم که این پسرم است؛ او به من گفته بود که برمی‌گردد».

غوغایی در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهید مفقود، گریه می‌کردند؛ مادر شهید رو به فرزندانش کرد و گفت «برای چه گریه می‌کنید؟ این امانتی بود که خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم که استخوان‌هایش را برایم آورده‌اند دوباره امانتی را به خودش تحویل می‌دهم».
منبع:
www.shahidnews.com/v 

www.afsaran.ir/Link/ 
mehrdadz.blogfa.com/ 
hadinet.ir/view/post 
sangariha.com/view/p 



 

,

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

</body

  • یاران دولت

مادر شهید گمنام:

نظرات  (۲)

سلام و وقت به خیر
لطفا به وبلاگ ما هم سر بزنید.
اگر مایل به تبادل لینک نیز بودید بفرمایید.
http://hecomes.blog.ir/
  • خرید خانه در استانبول
  • خیلی خوب و عالی بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی